جدول جو
جدول جو

معنی سیاه کردن - جستجوی لغت در جدول جو

سیاه کردن
(خَ بَ کَ دَ)
سفع. (ترجمان القرآن). تسوید. (دهار) (منتهی الارب). تاریک کردن:
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه.
فردوسی.
- سیاه کردن عمر، گذراندن عمر به بطالت: گفت: اقالیم سبع را طواف کرده و عمر به سیاهی سیاه کرده. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
سیاه کردن
برنگ سیاه در آوردن، یا سیاه کردن روی. (چهره) صورت خود را به رنگ سیاه درآوردن، توضیح این کار در ماتم و سوگواری معمول بود
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه کردن
لتشويهٍ
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به عربی
سیاه کردن
Blacken
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سیاه کردن
noircir
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سیاه کردن
黒くする
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
سیاه کردن
검게 하다
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
سیاه کردن
काला करना
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به هندی
سیاه کردن
menghitamkan
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
سیاه کردن
чернить
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به روسی
سیاه کردن
schwärzen
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
سیاه کردن
затемнювати
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
سیاه کردن
czernić
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
سیاه کردن
使变黑
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به چینی
سیاه کردن
escurecer
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
سیاه کردن
לשחור
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به عبری
سیاه کردن
annerire
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
سیاه کردن
ennegrecer
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
سیاه کردن
zwart maken
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
سیاه کردن
سیاہ کرنا
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به اردو
سیاه کردن
কালো করা
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
سیاه کردن
ทำให้ดำ
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
سیاه کردن
kuviringisha
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
سیاه کردن
karartmak
تصویری از سیاه کردن
تصویر سیاه کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سینه کردن
تصویر سینه کردن
پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خِ لَ کَ دَ)
سیاه کردن. به رنگ تیره درآوردن، نوشتن. با نوشتن کاغذ را سیاه کردن. سیاه ساختن چیزی:
برادران منا زین سپس سیه مکنید
به مدح خواجۀ ختلان به جشنها خامه.
منجیک.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی.
، بدبخت و شوم ساختن. به بدبختی دچار کردن:
سیه کرد و گران روز غریبان
سیاهی روی و آواز گرانت.
ناصرخسرو.
رجوع به سیاه کردن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
سایه دادن. سایه افکندن. سایه انداختن:
تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزی
ترا سایه همی کردند و او را نیز مرغانش.
ناصرخسرو.
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست
سایه خواهی کرد کی ای سروبالا بر سرم.
صائب (از آنندراج).
، سایه گسترده شدن:
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
خاقانی.
، توجه کردن. رو آوردن:
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما.
صائب (دیوان چ خیام ص 42)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَ دَ)
نمودار شدن. (غیاث اللغات). کنایه از نمایان شدن. (آنندراج) :
ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپید
چون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست.
طاهر غنی (از آنندراج).
، سیاهی زدن:
چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت.
صائب (از آنندراج).
در آن وادی که من میباشم آبادی نمیباشد
سیاهی میکند از دور گاهی چشم آهویی.
رضی دانش (از آنندراج).
، کنایه از غضب کردن. (آنندراج) :
سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش
بلب می آورد جانم لب لعل شکربارش.
مجیرالدین بیلقانی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِکَ دَ)
تفاخر کردن. فخر نمودن. (برهان). کنایه از تفاخر کردن. (آنندراج) :
چو ز پهلوی غمت دل نخورد جز جگری
تو مکن سینه که چون من نبود دلداری.
رفیع الدین لنبانی.
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای.
مجیرالدین بیلقانی.
ملک بدین کار و کیایی تراست
سینه کن این سینه گشایی تراست.
نظامی.
سینه میکرد از سپهداری خویش
لاف میزد از کله داری خویش.
عطار.
، راندن چنانکه غارتگری گله را یا نخجیروان دستۀ شکاری را یا ستوربان در چراگاه خیلی اسب برهنه را. (یادداشت بخط مؤلف).
- سینه کردن تیر، (اصطلاح تیراندازان) آن باشد که چون تیری بیندازند بر زمین خورد و از آنجا خیز کرده بجای دیگر افتد. گویند این تیر سینه کرد. (برهان) (انجمن آرا) (از بهار عجم) :
کنون که تیر فلک سینه کرد سینه بدزد
بجست برق بلا نم در آبگینه بدزد.
ملا ملک قمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیاه کرد
تصویر سیاه کرد
آن که سیاه کند مسود، بد کار فاسق، ظالم ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
عمل سینه زن. در اصطلاح تیراندازان آن باشد که چون تیری بیندازند بر زمین خورد و از آن جا خیز کرده به جای دیگر افتد، تفاخر کردن فخر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیار کردن
تصویر بسیار کردن
بسیار انجام دادن، ازدیاد کردن استکثار افزودن تعدد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سینه کردن
تصویر سینه کردن
((~. کَ دَ))
اصطلاحی است در تیراندازی، وقتی که تیر بعد از اصابت به زمین کمانه کرده به جای دیگر پرت می شود، تفاخر کردن، مغرور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آگاه کردن
تصویر آگاه کردن
مطلع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
برشمردن، بازگو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره